باز هم تیرگان
سه سال پیش بود... درست سه سال پیش ... هفده ژوئیه دو هزار و هشت ! نفسها در سینه حبس بود ... همه منتظر نوزادی بودند که از فضل و کمالاتش بسیار گفته میشد و حالا نوبت به دنیا آمدنش فرا رسیده بود ...
جشنواره تیرگان ، این نوزاد دوست داشتنی به دنیا آمد ... در پنجشنبه شبی آرام و مرطوب کنار دریاچه انتاریو ... بی هیچ شیون و زاری ! بل که با نوای دل انگیز تار ، با بوی خوش رطوبت دریاچه و با نگاه توام با آرامش چند صد نفر که برایش چه ها که نکرده بودند !
حالا تیرگان بزرگ شده است ... اینقدر بزرگ که حتی خودمان هم گاهی باورمان نمی شود... با نیما و فرهاد و ماریا و بهروز و فاریا و مهرداد و ... کار کرده بودم ... می دانستم چه انرژی دارند و چه بی وقفه و بی دغدغه پی هر چیز کوچ و بزرگ می روند برای یک عشق مشترک ... اما انصافا غافلگیر شدم ... غافلگیر شدم و می شوم مدام ... اشک در چشمانم حلقه می زند وقتی می شنوم که تیم مهسا تا یازده شب جلسه بوده اند و جدول آمد و شد میهمانان را می بسته اند... که ساویز همه جای شهر را پیموده تا کسی نشنیده نماند از تیرگان ... که نسرین تا شش صبح بسته خوش آمد گویی میهمانان را طراحی می کرده ... که سارا که تازه به ما پیوسته ، بلیط ها را بی خستگی در جای جای شهر پخش می کند ... که بهنوش و علی حالا دیگر جلسه های خودشان را هم برگزار کرده اند و آماده آماده اند ... که بهارک مدام پیگیر می شود که هیچ چیز از قلم نیفتد ... که الهام همه جور انعطاف به خرج می دهد تا میهمانان به راحت ترین وضع پذیرایی شوند ... که سمیرا از جان مایه می گذارد که همه چیز را با همان وسواس خاص خودش مرتب کند ... که علی هنوز از آلمان نرسیده با جان و دل برنامه ها را جفت و جور می کند ... که مهیار و سهراب و مهدی و کاوه ، کار با کار برایشان فرق ندارد و حاضرند رانندگی کنند دائم تا همه چیز طبق برنامه پیش رود ... از بهناز و نیلوفر و سانار و ویسه و شقایق که شور را در نگاهشان می شود دید وقتی راجع به جشنواره حرف می زنند ... از سارا که کاری نبود که بگوید نمی کنم ... از آرزو که در نگاهش حتی کوچکترین کجی نمیشد پیدا کرد وقتی بیست و هفت هشت بار برای ما اتاق رزرو کرد ... از آیدا که از اول بود و فیس بوک را یک تنه پراز تیرگان کرد ... از احسان و همه بچه های نارنج که چایخانه را آنقدر جدی می گیرند که مطمئنم در سماورشان می شود پیدا کرد ایران را ...از افسانه و آناهیتا و فریبا خانم که بی بهانه تیرگان را دوست دارند ... از نگین و شبنم و طلایه و شادی که با همه دل مشغولی ها باز هم آمدند و بودند و هستند و از خیلی های دیگر ... که اسمشان را اگر بیاورم مثنوی هفتاد من می شود و اگر نیاورم دلم می سوزد ... که می سوزد ...
اما از همه که بگذریم ، از همه بیشتر ایران خانم آدم را غافلگیر می کند ... ایران خانم که حالا شمارگان سنش به چند هزار رسیده ... ایران خانم که از آن دور دورها همه چیز را جای خود می گذارد ... ایران خانم که حالا کم کم همه باور می کنند که حرفی برای گفتن دارد ...
چهار روز به تیرگان دو هزار و یازده و مانده و باز هم نفس آدم در سینه حبس می شود از فرط هیجان و سرخوشی ... فقط چهار روز ... شمارش معکوس آغاز شده است ... چهار!